نمی دونم

دوستت دارم بابا

این جمله رو پشت در حیاط خونه ای با دست خطه شکسته دیدم، که سالهاست که رنگ که پدر داشتن رو به خودش ندیده. ولی با دیدن این جمله نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. بابا سالهاست که رفته ولی هنوز دوستش دارن. دختر بچه ای که سالها رفته ولی هنوز مادرش روز تولدش براش کیک تولد درست میکنه . این خوبه یا بد؟ نمی دونم

سکوت بسه

از سکوت خسته شدم می خوام دهن باز کنم. چرا همه ساکتن؟ چرا همه بیخیال شدند؟ پس کجان اونایی که ادا هنرمند بودن میکردن؟ چرا همه منتظر بغل دستی هستن؟ چرا کسی چیزی نمی گه؟

چرا همه دارن بزرگ شدن شکم فلانی ها رو می بینن ولی چیزی نمی گن؟ چقدر این فلانی ها حرف میزنند پشت این تریبون و پشت اون میکروفن تو این جلسه و توی اون سخنرانی. اه دیگه شورشو در اوردین.

چرا همه سرشون رو کردن تو لاک هاشون؟ آخه تا کی می خواین داخل بمونید و از بزرگی شکم فلانی ها بترسید؟ داخل اون لاک هاتون چی هست؟ اون موقع ها یه روزی بود به اسم سه شنبه با تئاتر. ولی حالا چی؟ اصلا مگه تئاتری هست؟

مرد. تئاتر بندر مرده. خیلی وقته که مرده. هیچ کس هم یادی نمی کنه.

خداش بیامرزه.