صائقه

                                               «به نام خدا»

           (صحنه بازجویی .رباب وبازپرس روبه روی هم دیگرنشسته اند.)

-انگیزت ازاین کارچی بود؟

سکوت

-جوابم روبده

(رباب پارچ شیشه ای راازروی میز برمیدارد و سر می کشد.نورمیرودومی آید.بازپرس وشاهدروی صحنه هستند.)

-انگیزت ازاین کارچی بود؟

-حقش  همون بودخیانت کرده بود

-چراخیانت کرد؟

-چون فرارکرد

-ازچی فرارکرد؟

-نمی دونم زندگی خوبی براش ساخته بودم.هیچی کم نداشت.

-درسته که شماهمسردیگه ای هم دارید؟

-جرم داره؟

-مقتول مشکلی داشت؟

-نه!من اون زن رو اوردم تاتوی کارهای خونه کمکش کنه بعدهم برای اینکه محرم باشیم عقد کردیم همین.

-مقتول قبل ازمرگ می گفت که شماوهمسردومتون همیشه اون رومی زدین این درسته؟

-نه!!

(نورمی رود و می اید بازپرس و زن شاهد روی صحنه هستند)

-اّن...

(زن شاهد میان حرف او می اید)

-اون به همه خیانت کرده بودبه خصوص به شوهرش.اگه می خوای بپرسی چرا دست به این کارزدیم بگم که برای اینکه ازگرگایی مثل توخلاصش کنیم.

(نورمی رودومی اید.بازپرس و کرام روی صحنه هستند.)

-ببین من می دونم که توخواهرت رونکشتی فکرکن ببین کی اون شب اون روکشت؟

-تو

-(ازسرجایش بلندمیشودوقدم های تندمی زند)گفتم راستش روبگو

-راست گفتم

-(دندان هایش راروی هم می گذارد)من که اون شب اون شب اون جانبودم

-ولی اگه تو........از این جا می خوام برم

 (نورمیرودومی اید.بازپرس ومادرصائقه روی صحنه هستند)

-اون دخترشمابود

-اون دخترمن نیست

-صائقه که گناهی نکرده بوداون همه ی شمارودوست داشت

-همش تقصیرتویکیه

(نورمی رود ومی اید.بازپرس ومادربزرگ صائقه روی صحنه هستند)

-شماچرا؟شماکه...

-(میان حرفش می اید.)من نوه ام روازتومی خوام

-(بلند)میگم نوه تون روکشتن

-(بلند)نکشتنِِِِش کشتیمش

-(دست توی موهایش می اوردومیکشد)

(نورمی رودومی اید بازپرس وکل خانواده ی صائقه روی صحنه هستند)

-درسته که شما اعدام نشدین ولی به من بگین که اون روچه طور کشتین؟

شاهد:من باساتوریکه داشتم زدم بایه ضربه پاشواز بالاقطع کردم

زن شاهد:منم اون یکی پاشو

رباب:زبونش بنداومده بودفقط اشک ازچشماش می باریدمثل یه رود ازش خون می اومد.

یه جوری نگام میکردانگارالتماسم میکنه بعدباچاقواشپزخونه زدم دست چپش روازبازوبریدم.

کرام:من که ازهمه کوچیتر بودم فقط مچ اون یکی دستش روبه من دادن

مادر:دیگه به خودش نمی پیچید گریه هم نمی کرد وقتی کنارش نشستم گفت:مامانی.

زبونش روازتوی دهنش بیرون کشیدم هی داشت ازتوی دستم لیزمی خوردمحکم گرفتم

وبریدم

مادربزرگ:خب منم کنارش نشستم وچاقوروگذاشتم روگلوش ویواش یواش بریدم تازجر

بیشتری بکشه داشت مثل بید می لرزید.دراخرهم مرد.

-نه!!!شمادیوونه نیستید!دیوونه نمی تونه این کارروبکنه.

(صدای دختری از پشت صحنه)

-اره این ادم های سالم هستند که جون یکی روراحت میگیرند

-تودیگه کی هستی؟

-(واردصحنه می شود)نترس منم (خطاب به خانواده اش)همه بیرون.

-تو!......نه!!!

-چرا

-اون یکی......سردخونه!!!

-من خودمم.داری گیج میشی ؟الان خودم بهت توضیح می دم .من تاقاتل بابامو نکشم نمی میرم .

.. نه پروندش روبده به من حلش میکنم

-پرونده خودت رو ؟

-نه باباتو

-میخوای خودت روداربزنی؟

-نه قاتل باباتو

-خب اون که خودتی

-فکرکنم به استراحت نیازداری

-توبابای منو کشتی

-تادو دقِیقه ی پیش خانوادت یه چیز می گفتن حلا توهم یه چیزی دیگه.

-دیدی یادت رفته ولی من یادت میارم سه سال پیش همین ماه همین شب همین ساعت.باجن بازی.

 

(بازپرس روی زانوهایش می افتدوصائقه باخنجرش به طرفش می اید ونور می رود)